تا حرف دلت را میزنی، دیگر حرف دلت نیست!
|
امسال اینجا بودم اما انگار هنوز چیز زیادی از محرم نصیبم نشده. مامانبزرگ روز دوم محرم رفت و کلی غم و کار و خستگی روی هم تلنبار شد.
به قول مامانبزرگ که حالا باید یک خدابیامرز پشت اسمش بگذارم: کارهای خدا برعکسه!
+ امروز من و فیلیپ یه سنگ خیلی بزرگ تو حیاط مهدکودک پیدا کردیم. فیلیپ گفت هیچ کس نمیتونه این سنگ رو بلند کنه. من بهش گفتم چرا یکی میتونه!
_ کی میتونه؟
+ خدا دیگه!
- به فیلیپ هم گفتی؟
+ نه آخه اون که نمیدونه خدا یعنی چی!
{ دو روز بعد}
+ مامان! خدا به نروژی چی میشه؟
وقتی نمیدونم واقعا حالم بده و باید استراحت کنم
یا فقط خسته ام و باید مقاومت کنم!
مریض شدم و یک روز کامل را تقریبا به بطالت کامل گذراندم. شاید پنجاه درصدش بخاطر حال بدم بود و بقیه اش صرفا تنبلی و گشادی و بهانه بازی...
کی میخواهم بزرگ شوم، دست از تنبلی بردارم و وقت را غنیمت بشمارم؟
حتی این بیماریهایی که آدم را یاد مرگ میاندازند هم نمیتوانند ارزش عمر و جوانی و سلامتی را به من بفهمانند.
و چه حسرتهایی که انتظارم را میکشند...
حتی اسمش را نمیدانم، یعنی یادم نمیماند. ظاهرا یک سندرومیست که آدم اسامی را فراموش میکند. این را چند وقت پیش گونار میگفت که لابلای حرفهایش اسامی سادهای مثل اسم شهرهای اطراف را به خاطر نمیآورد. من اول خوشحال شدم که از حالا به بعد وقتی آشنایی را میبینم و اسم نروژی عجیب و غریبش را به یاد نمیآورم، میتوانم بگویم به سندروم فراموشی اسمها دچار شده ام و کمتر خجالت بکشم. اما بعدتر که در چتجیپیتی سرچ کردم نتیجهای حاصل نشد! یا لااقل چتجیپیتی از وجود چنین سندرومی مطلع نبود.
اسمش را یادم نمیآید، گرچه در این چند ماه اخیر، چند باری اسمش را پیدا کردم و درموردش جستجو کردم، اما باز حالا اسمش را یادم نمیآید و این عذاب وجدانم را بیشتر میکند.
یک سال و دو سه ماه مهمان ما بود و در این مدت بعد از یکی دو ماه اول، دیگر تقریبا هیچ وقت حالش خیلی خوب نبود. من سعی خودم را کردم، شاید هم نکردم. حساس بود و من هم خوب نمیشناختمش.
انگار میترسیدم زیادی نزدیکش شوم. نمیدانستم باید چطور حالش را خوب کنم. تقریبا به حال خودش رهایش کرده بودم. اما حالا بعد از آزارهایی که این چندوقته از فوتبال خانگی دیده، انگار دیگر راهی برای نجاتش نمانده. و من پرم از حس گناه بخاطر نابود کردن گیاهی که بعد از یک سال و چندماه هنوز اسمش را فراموش میکنم.
گلدان زیبایم، با برگهای دورنگ بزرگ و کشیده، پشت برگها به رنگ بادمجانی سیر و رویشان سبز تیره اما شاداب و درخشنده با شیارهای ماتی از سبز روشن بهاری.
اما حیف که زیباییاش، حالش را بهتر نمیکند...
اسمش آشنا بود. اسم وبلاگش هم. اما بیش از این چیزی یادم نمی آید و نمیدانم کی و چطور وبلاگش در لیست وبلاگ دوستانم ثبت شده. و هربار هم که اسم وبلاگش می آمد بالا در لیست به روز شده ها، باز نمیکردم چون یادم نمی آمد کی و چی است! هنوز هم البته یادم نمی آید!
اما دیروز از بیکاری وبلاگ به روز شده اش را باز کردم. پست آخرش را خواندم و پست قبل ترش را و پست قبل تر و پست های قبل تر. و با خودم فکر کردم: ای بابا! چقدر همه خوب مینویسند این روزها! بعد اسمش را سرچ کردم و دیدم نویسنده است و چندتا کتاب هم چاپ کرده. بعد صفحه اینستاگرامش را پیدا کردم و عکس های رنگی رنگی اش در ایران و کانادا را نگاه کردم. نمیدانم چرا اینقدر برایم عجیب بود که کسی که شبیه بیوتی بلاگرهاست با استایل شیک و لاکچری، با لباس های فنسی و موها و صورت و ناخن هایی که مشخص است کلی وقت و پول پایشان میرود میتواند اینطوری بنویسد؟! حالا نه اینکه خیلی عجیب و غریب خوب مینوشت یا اینکه هرکه مینویسد باید نسبت به ظاهرش بی توجه باشد. نه! اما برایم عجیب بود. با اینکه خودم هم به ظاهرم اهمیت میدهم اما باز هم برایم عجیب بود. البته من نویسنده نیستم و شاید اگر مثل او نویسنده بودم میتوانستم بهتر درک کنم و اینقدر برایم عجیب نبود. بهرحال شخصیت کسی که خوانده بودمش و توی ذهنم تصورش کرده بودم را نمیتوانستم توی این قالب جا بدهم.
این را اصلا به عنوان یک چیز بد نمیگویم. دوست ندارم آدمها را قضاوت کنم. فقط برایم جالب بود. عجیب و جالب. همین!
ولی خوبی اش این است که هنوز پاییز قشنگ است. خیلی خیلی خیلی قشنگ است. حتی وقتی از درد و رنج و غم مچاله شده ایم و فکر میکنیم دیگر هیچ چیزی در این دنیا قشنگ نیست. حتی وقتی من هنوز هم در ۳۲ سالگی نه هدف مشخصی دارم و نه برنامه ای برای رسیدن به آن. حتی وقتی هنوز خودم را پیدا نکرده ام و میتوانم لابلای برگ های رنگی اش گم و گم تر شوم.
من عکسهای مسافرتها و طبیعتگردیها و هتل و رستورانهایی که میروم را منتشر نمیکنم، مبادا کسی دلش بسوزد یا آهی بکشد...
اما شاید هیچ کس فکرش را هم نکند که اگر فقط برای توضیح اینکه جواب تماسم را نداده بگوید «روضه بودم» عمق آهم تا کجاها میرسد...
من که شاکر تک تک آههایی هستم که از این درد از نهادم بلند میشود و قدرشان را حسابی میدانم.
اما خودت خوب میدانی که یک سال تمام در مجلس تو نفس نکشیدن چه بلایی سر روح و روانم میآورد.
#حسین
من آدم کنسل کردن هستم! همین ماه رمضان بود که توی دورهمی افطاری دوستان حرفش شد. فلانی تعریف میکرد که چطور در سخت ترین شرایط برنامه هایش را پیش میبرد، مثلا حتی با اینکه درد زایمانش شروع شده جلسه روان کاوی اش را کنسل نکرده، یا در سخت ترین شرایط در کوه و دشت و سفر کلاس آنلاینی که مدرسش بوده را تعطیل نکرده. من گفتم که من برای شرایط خیلی ساده تر خودم را میکشم، خیلی بیشتر از زحمتی که شاید کلاس رفتن و جلسه رفتن برایم داشته باشد به خودم فشار می آورم که کنسلش کنم! خیلی خندیدیم اما من شوخی نکردم! من آدم کنسل کردنم. شاید از تنبلی است. هرچه که هست اینطور بار آمده ام و حالا توان ادامه ندارم. نمیتوانم بیشتر از این خبر بد بشنوم و ظلم و جنایت ببینم. عمیقا به حال تمام کسانی که مرده اند غبطه میخورم که این روزها را ندیدند و اگر دست خودم بود همین حالا کنسلش میکردم!
شاید اگر با ریتالین زودتر آشنا میشدم آدم موفق تری میبودم! شاید هم معتادتر!
البته دومی واقعا "تر" نداشت!
هنوز حتی یک بار هم استفاده نکردم. میترسم معتاد شوم!
شاید یک آدم معتاد موفق بهتر از یک آدم ناموفق غیر معتاد باشد.
شاید هم موفقیت با ریتالین و امثال آن، اصلا موفقیت به حساب نمی آید.
اما از دستاوردهایش که میشود استفاده کرد. مثلا من بخشی از موفقیتم در قبول شدن در غول آزمون رانندگی اینجا را - که آقای فلانی با نمیدانم چند ده سال سابقه رانندگی در ایران رد شد- مدیون پروپرانول هستم!
شاید حتی بخشی از موفقیتم در کسب نمره A ترم گذشته را هم!
نمیدانم شاید هم هردو را مدیون نذر و دعاها و ذکرها هستم.
زندگی با قرص و دعا زیباست!